ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

انتخاب عکس ...

گل گلدونم شنبه عصر با خاله جون عادله رفتیم آتلیه واسه انتخاب عکسای شما و آرسین جون ... تا وارد آتلیه شدیم شما رفتی قسمت دکور عکسا و با چند تا بچه ای که اونجا بودن شروع کردی به بازی و از یکیشون که یه دختره 1 سال و نیمه بود گفتی اسمت چیه ؟؟؟ مامانش گفتن مهساست ..ایم شما چیه ؟؟؟ شمام گفتی منم ارمیام... بعدش من و خاله جون عادله تو اطاق داشتیم عکس انتخاب میکردیم که شما اومدی داخل و دوستتم اومد و رفت سمت آرسین که رو مبل دراز کشیده بود و دستشو گرفت و شمام بلافاصله  بهش اخم کردی و با صدای عصبی و کلفتی  گفتی نکنش ... بعدم نشستی رو صندلی و حواست هم به عکسای آرسین بود و هم به خودش .... خانوم داشتن ع...
25 اسفند 1393

بازی با مامان ....

گل پسر زیبای من دیشب وقتی از تولد سارا جون برگشتیم خونه هنوز بابا جون نیومده بودن خونه .من و شما شروع کردیم با هم به بازی مورد علاقه شما که پریدن رو مبله و مثلا افتادن و نجات دادنت توسط من ... تو یه مرحله از بازی گفتی برم از اکاتم (اطاقم) کیومو بیارم بکشمت ... وقتی اومدی از دور نشونه گرفتی و مثلا منو کشتی و بعد یه عالمه خندیدی و بعدش اومدی تفنگتو دادی به من و گفتی تو بزن ... منم شلیک کردم و شما افتادی زمین و بعد گفتی آخ پام خونی شده (مثلا تیر خورده بودی ). گفتی حالا چیکار کنم !!! منم پیشنهاد دادم پاشو برو بیمارستان سریع پاشدی و جالبه که لنگون لنگون رفتی یه ور خونه که مثلا بیمارستان بود و گفتی آقا دکتر پام با کیو...
20 اسفند 1393

ماجراهای آتلیه نیکا ....

نازنین پسر طبق معمول همیشه که خاله جون الی دنبال جی کارت آتلیه های کودک واسه شما و جدیدا آرسین جون هست ! حدود 2 هفته پیش واسه جفتتون جی کارت خریده بودن از آتلیه نیکا که واسه شما نمونه شاسی 50*70 انتخاب کرده بود و تا 18 اسفند وقت داشت .... واسه همین دیروز ساعت 6:30 عصر و با آتلیه واسه شما و آرسین جون فیکس کردیم ... دیروز از صبح با هم خونه بودیم .ساعت حدود 13:30 عمو میثم ز زد و گفت ارمیا رو آماده کن بیام ببرمش پارک .اول گفتم نه چون میخوای بری واسه نهار ولی عمو میثم گفتن نه میبرمش چون هوا عالیه و دیشب که با هم رفته بودیم گردش و خوردن آبمیوه ازم خواست ببرمش پارک ... چون هواسرد بود نبردمش و قول دادم هر وقت هوا خوب شد...
18 اسفند 1393

شیرین زبونی ....

شیرین تر از عسل شیرین زبونیات خیلی زیاد شده و حرفات و جملاتت از قلم میفته که بنویسم ... این روزا اینقد بازی و کنجکاوی و هیجاناتت زیاده که تمام وقتایی که باهات هستم درگیرتم و باید یه سره با شما باشم و وقت کار دیگه ای ندارم . ازونجایی که چند ماهی هم هست که روز در میون میام سر کار واسه همین اینجام دیگه فرصت نوشتن ندارم گل نازنین .... این روزا در آستانه سال نوییم و خدا رو شکر دیروز آخرین روز خونه تکونیمون بود به کمک خانم اقتداری و از همه مهمتر مساعدت مامان جون و خاله جون الیا به قول شما و عمو میثم... روزایی که خ اقتداری اومدن خونمون شما خونه مامان جونی از صبح مثه دیروز ... دیروز ساعت حدود 1 ز زدم به مامان جون...
11 اسفند 1393
1